آيا شاملو "جهاني" شد؟
سعيد يوسف
توضيح: اين يادداشت کوتاه را در همان تاريخي که در پايان اين نوشته آمده، يعني در سال ۲۰۱۰ که ده سالي از درگذشت شاملو مي گذشت، به درخواست کساني نوشتم که ظاهرا آشنائي کافي با قلم من و نوشته هايم نداشتند و بنابراين منتشر نشد و من هم آن را از ياد بردم و سالها در کشو من خاک مي خورد. در يک خانه تکاني ديدم که هنوز مي توان بدون تغييري چاپش کرد، و اين است که مي بينيد.
مبحث شيرين "جهاني شدن"
شاملو جان، فدايت شوم، چرا ما "جهاني" نمي شويم؟ يا شايد شده ايم و خودمان خبر نداريم؟
از ثمرات و برکات آن بولدوزرهائي که خلخالي براي تخريب تخت جمشيد به راه انداخت و سرشاخ شدن با جشن نوروز و چهارشنبه سوري وغيره، يکي هم همين موج ملي گرائي افراطي است که هرچه مي گذرد بيشتر به رايحه ي دلپذير شوينيسم و نژادپرستي آغشته مي شود و همه ي اقشار و اصناف را، افقي و عمودي، در بر گرفته: از اصولگرا تا سوسول گرا تا اپوزيسيون خارج کشور در همه ي الوانش.
ما خيلي احتياج داريم به اينکه هميشه بر سکوي اول جهان بايستيم و مثل آن خودپسند شازده کوچولو مي خواهيم که دائم برايمان کف بزنند تا ما هم با لبخند مليح آريائي به اين تشويق ها پاسخ بدهيم. ولي چه کنيم که دنيا هميشه ما را زياد جدي نمي گيرد.
چقدر نويسندگان و شاعران ما زور زدند و کماکان مي زنند که آثارشان به زبانهاي ديگر ترجمه شود. طبيعي است که در اين کار، نفعي مادي هم مي ديده اند و مي بينند، ولي عشق به "جهاني شدن" هميشه انگيزه اي بوده است به مراتب قوي تر. و بالاخره نتيجه اش چه شد؟ آيا ما سرانجام صاحب يک نويسنده يا شاعر "جهاني" شديم؟
ده سال پيش ۱ که شاملو از ميان ما رفت، نوشتم:
"شاملو برنده شد". نوشتم که "تصوير نهائي شاملو، تصوير يک پسربچه ي تخس است که بر روي يک پايش لي لي مي کند و همين طور لي لي کنان مي رود تا دستش را به ديواره ي قرن مي زند و مي گويد: سُک سُک! و به اين ترتيب برنده مي شود. شاملو برنده ي نهائي شعر ما در قرن حاضر است." ۲
ولي، خوب، مي بينيم که منظور "شعر ما" است، نه شعر جهان. تا آنجا که به شعر فارسي مربوط مي شود، هنوز هم بر سر حرف پيشين هستم: شاملو اگر هم تعيين کننده ترين تأثير را در شعر معاصر نگذاشته باشد، به لحاظ دامنه ي تأثيرش، تأثيرگذارترين شاعر، و به لحاظ نفوذ عمومي شعرش، محبوبترين شاعر قرن اخير (و بلکه چند قرن اخير) در شعر فارسي بوده است. اما در قياس جهاني چطور؟
منظور از جهاني شدن، قطعاً نمي تواند ترجمه ي چند اثر به چند زبان ديگر باشد. اگر چنين بود، ما حالا يک ليست بلند بالا داشتيم از نويسندگان و شاعراني که جهاني شده اند، ولي متأسفانه جهان برايشان تره هم خرد نمي کند. از نثر شروع کنيم، و بگذريم از شناخت مختصر و محدودي که گروهي اندک از نخبگان غربي در دوره اي از هدايت پيدا کرده بودند با بوف کورش و حالا ديگر يک خوراک آکادميک شده است. ولي آيا کارهايي که از دولت آبادي و گلشيري (با هزار دوندگي و ريش گرو گذاشتن) به آلماني و انگليسي ترجمه شد، دنيا را تکان داد و چشمها را خيره کرد؟ خير، آب از آب تکان نخورد. و اما در شعر، حتي حافظ و مولوي و خيام هم آنطورها که ما فکر مي کنيم جهاني نشدند (مگر منظور در جهان فارسي زبان قديم باشد و آن قضيه ي رفتن قند پارسي به بنگاله).
اينکه بعداً گوته ي آلماني به حافظ ارادت پيداکرد، چندان نفوذ و شناخت پردامنه اي را در سطح غرب يا جهان نشان نمي دهد. مقوله ي خيام هم از اين قرارست که حدود صد و پنجاه سال پيش، ايشان ناگهان شد يک شاعر انگيسي زبان و اسم خودش را هم گذاشت ادوارد فيتزجرالد. هرکجا که زبان و ادبيات انگيسي رفت، او هم رفت. اين حکيم عمر فيتزجرالد، چيزي است از مقوله ي همان فدريکو گارسيا شاملوي خودمان. يعني بايد چنان مترجمي با چنان تسلط و نفوذ کلامي پيدا شود تا چنين امر بزرگ و غريبي اتفاق بيفتد و حتي موجود بي آزار و کم ادعائي مثل خانم مارگوت بيکل هم بشود يک شاعر معروف آلماني (حد اقل براي ما ايرانيها – خود آلمانيها که نمي شناسندش). شما مي بينيد که بعداً دهها ترجمه ي ديگر از خيام صورت مي گيرد، ولي آنها اگر هم فروشي داشته باشند، دارند نان همان شهرت فيتزجرالد را مي خورند و پس از اندکي تورق، به کناري گذاشته مي شوند.
مولوي يا به قول فرنگي ها "رومي" هم همينطور. الآن کتابهاي او از پرفروشترين کتابهاي شعر در آمريکاي شمالي اند. ولي اين شهرت مديون مترجمي است به نام کولمن بارکس، که شاعر خوبي است، و براي خودش شعر مي بافد و به نام مولوي چاپ مي کند. در واقع اين مترجم (و مجموعه ي شرايط پس از ۱۱ سپتامبر) باعث شده که توجهي عمومي به مولوي (و مثلاً انديشه هاي انساني او، نه لزوماً شعرش) پيدا بشود، و ترجمه هاي ديگران از کارهاي مولوي هم طبعاً به يمن اين شرايط از اين توجه بي نصيب نمي مانند.
و اما شاملوي عزيز و بزرگ و ماندگار خودمان، که با شعرش زندگي کرده ايم و بزرگ يا پير شده ايم و شعرش و صدايش دائماً در سرمان مي چرخد. در فيلم مستندي که از شاملو ساخته اند، به شکلي که بهمن مقصودلو آن را اديت کرده، فيلم با تصاويري از شاعران بزرگ و نام آور جهان شروع مي شود، از قبيل آدن و اليوت و لورکا و نرودا و آخماتوا و ناظم حکمت وغيره، تا سرانجام به شاملو برسيم. در واقع مقصودلو دارد به بينندۂ غير ايراني مي گويد: يک وقت فکر نکنيد شاملوي ما چيزي از اينها کم دارد! او هم شاعري است در رديف همين ها.
ولي آيا واقعيت چيست؟ اگر از من بپرسيد، طبيعي است که با عشقي که هميشه به آثار شاملو داشته ام (و اين را با دهها گفتار و مقاله، با يک ويژه نامه، و بالاخره با کتابي به زبان انگليسي نشان داده ام)، خواهم گفت شاملو هيچ از آنها کمتر ندارد و تازه براي من عزيزتر هم هست. ولي اگر از جهان بپرسيد...؟
بله، شعر او هم به زبانهاي مهم جهان ترجمه شده. اما بيشتر ترجمه هائي است که خود ما ايرانيها انجام داده ايم، بعنوان تفنن، يا فلان استاد ايراني يا آمريکائي براي مصرف آکادميک. و کيفيت اين کارها متأسفانه آنطور نبوده که يک شاعر و مترجم برجسته ي غربي با خواندن شان ناگهان احساس کند کشفي کرده (و احتمالاً صيحه اي بزند و از حال برود) و تصميم بگيرد کاري جدي براي ترجمه ي آثار شاملو انجام دهد. از اين لحاظ، حتي بايد گفت که فروغ خوش اقبال تر بوده و ترجمه هاي آغازيني که از کارهايش شده، با استقبال خوانندگان روبرو شده و توجه بيشتري به کارش را، در همه ي سطوح، در پي آورده است. زبان امروزي و صميمي فروغ نيز، همچون زندگي و مرگ تراژيکش، قطعاً در اينجا نقشي بازي کرده است.
براي شاملو، اما – براي آنکه شعرش بدرستي به جهان شناسانده شود و جايگاه شايسته ي خود را بيابد – بايد مترجمي به بزرگي و خلاقيت خود شاملو (در زبانهاي ديگر) پيدا کرد. ولي آنوقت تازه سوال مهمتري پيش خواهد آمد: آيا زبان فاخر و لحن پيامبرگونه ي شعر شاملو، اگر بخواهد عيناً بازسرائي شود، تا چه اندازه براي زندگي امروز و جهان امروز کشش خواهد داشت؟
سعيد يوسف، شيکاگو، مرداد ۱۳۸۹ (ژوئيه ي ۲۰۱۰)
۱ که حالا بايد گفت ۱۷ سال پيش.
۲ چاپ شده در آرش (پاريس)، شماره ي ۷۵-۷۶، فوريه ي ۲۰۰۱.
نظرات شما عزیزان: